تاريخ : دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:قصه,کفش‌های نو,, | 21:51 | نویسنده : مجتبی زمانی

قصه زیبای کفش‌های نو

مدرسه فریبا كوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیك بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. كنار مدرسه یك مغازه كفش‌فروشی بود كه فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ كفش‌ها را نگاه می‌كرد، چون كفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:قصه,دیگه خجالت نمی کشم,, | 13:7 | نویسنده : مجتبی زمانی

من دیگه خجالت نمی کشم...

 

 احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.



ادامه مطلب

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

  • مترجم سایت