قصه زیبای کفشهای نو
مدرسه فریبا كوچولو به خانهشان خیلی نزدیك بود و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود. كنار مدرسه یك مغازه كفشفروشی بود كه فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه كفشها را نگاه میكرد، چون كفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
من دیگه خجالت نمی کشم...
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.
.: Weblog Themes By Pichak :.